تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

سرش را به نشانه تایید تکان می داد.به حرف های آن مرد گوش می داد.شاید هم گوش نمی داد.گوشش از این حرف ها پر است.می دانست باید چه کار کند.همین که هر از گاهی بگوید ممنونم.لطف دارید. خدا رفتگان شما را هم رحمت کند کافی بود. یکی دو تا الحمدلله ان شاا...هم چاشنی کار کند و کمی تحمل شنیدن حرفهای آنها و بالاخره ختم جلسه تا مسئولان دلسوز مردم خانه را ترک کنند و رهایش سازند.مثل همیشه تنها او بماند و خانه ای که هیچ شبیه به خانه نیست.ولی حداقل می تواند به دور از همه دوربین ها و چشم های نامحرم در آنجا اشک بریزد .این خلوت اندوه خانه با دلش آشناست. اما این بار حرف های آخوند کشدار بود.نمی خواست تمام کند.با طمأنینه تسبیح می انداخت.حرف هایش تکراری بود اما مکث های حوصله سربر سخنوری نداشت.نگاهش مثل همیشه به گل قالی قفل شده بود اما رویش به دوریبن نبود.گفت:«بعد از 34 سال جنازه شهید را فردا می آورند مشهد.» مادر با شعف پرسید:«واقعا؟» دیگر صداها را نمی شنید.فقط زیر چادر گل گلیش اشک می ریخت.


  • Behnam

شاید به خاطر این که آدم حساسی هستم اغلب در روابط انسانیم با مشکل مواجه میشوم.این حساسیت شاید ذاتا ویژگی مثبتی باشد اما اکنون جز آزار رساندن به خودم و طرف مقابلم نتیجه ای ندارد.از آن بدتر که وقتی حساسیتم سمبه ای می خورد تا بی نهایت به رفتار پاندولی خود ادامه می دهد یعنی نمی توانم تصمیمی اتخاذ کنم و طبق آن رفتار کنم.مثلا یوسف بر خلاف آن چه که نشان می دهد که همه چیز را به چپش گرفته است آدم حساسی ست.اما حداقل نسبت به من این خصلت نیک را دارد که تصمیم بگیرد و یک فرد را از زندگیش کنار بگذارد چون ادامه دادن را بیهوده بی منفعت و حتی شاید مضر می داند.خودم هم باید چنین شوم.معتقدم گاهی هزینه چالش داشتن با یک سری افراد در مقایسه با هزینه سازش با آنها خیلی کمتر است.تصمیم ندارم که یک ارتباط را با ناراحتی تمام کنم.کلا از ناراحت کردن دیگران خودم بیشتر عذاب می بینم در عین حال بوده است که تا یک ارتباط را به لجن نکشیده باشم تمام ش نکرده ام.این حالت خیلی پیش نمی آید یعنی رفتن به این منطقه حالت کار دشواری ست.یک مرز آستانه نامرئی درونم باید شکسته شود تا افسار گسیخته شوم و خویشتنداری را از دست بدهم.اما هر سال این مرز سفت تر میشود و نمی دانم این کم شدن حساسیت را به فال نیک بگیرم یا یک زوال روحی.بچه هایها لیسانس ورودی مان از آن گروه های نسبتا یکدست و کم نخاله بود که صمیمیت خوب داشتیم.حتی یک گروه تلگرامی هم بعد از فارغ التحصیلی ساختند تا نهضت ادامه داشته باشد.و نداشت.فضای مجازی در عین حال که خیلی ارتباطات را راحت کرده است خیلی هم نوع ارتباط را سطحی و ناقص می کند.مثلا ممد یکی از دوستانی بود که اکثر اوقات دانشگاه را با او می گذراندم و دو سه بار هم شده بود که دعوا یمان شود در حد عربده زدن وسط سایت کامپیوتر دانشکده و ته دلخری و شاکی بودنمان از یک روز فراتر نمی رفت ولی توی همین گروه تلگرامی بحث بالا گرفت و قضیه بیخ پیدا کرد و همه چیز ناقص و نامفهوم و بی نتیجه به لجن کشیده شد.البته فقط مشکل انتقال کنه مطالب نبود بلکه اصل قضیه سایر اعضای گروه بودند که انگار تماشاچی جنگ گلادیاتور ها بودند و ته دلشان از این به هم کوفتن غنج می رفت.دفعه آخر آنقدر دعوا بال گرفت که بقیه حتی جرات نظر دادن نداشتند.مثل همین دوست دختر سابق ممد که برای حمایت از او گه گاه پارازیت می فرستاد و دفاع های بعضا بچگانه ای می کرد لام تا کاف حرفی نزد.قصه هر چه بود بد تمام شد جلوی چشمان غریبه ها و بدون تخلیه عصبی در حضور فیزیکی همدیگر.حداقل ترجیح می دادم بدون اصطکاک تمام شود اما نشد.خب این خصلت دیگری از من است که جایی برای رئیس بازی در رفاقت نمی بینم.شاید همین است که آدم حساسی هستم شاید به همین خاطر نمی توانم درست تصمیم بگیرم یا تصمیم درست را بگیرم.شاید شاید.دومینوی مشکلات زندگی کاش به این مسخرگی نبود.وقتی چیزی درست نشود با بیشتر انگشت کردنش طرفی نمی بندم.و خواسته و نا خواسته در آرشیو ذخیره میشوند تا یک دیدار کم احتمال واقعی دیگر .

  • Behnam
می خواستم مثل فروغ فرخزاد که از هیچ شاعر دیگری تاثیر و تاسی نگرفته است باشم.فروغ گونه ای شعر گفته است که پیش از او کسی چنان نگفته است.مهره واژگانش را جوری چیده است که اگر فردی شعرخوان باشد از دور فریاد می زند "شعر فروغ است" و اگر با شعر انسی نداشته باشد تا پایان شعر در تار چسبانکش اسیر می شود.ولی مثل فروغ نشدم.به خودم که نگاه می کنم بسیار تاثیر پذیر بوده ام.هر چند هفته گذشته که با علی پشت گوشی از دبیرستان یاد کرده بودیم می گفت "تو کار خودت می کردی و مسخره کردن بقیه بچه ها زیاد روت تاثیر نداشت." اما داشت.یادم نمی آید به دایره زنگی جو کلاسمان چقدر عذرا رقصیده ام. اما از درون حرصم می گرفت.نوشتن منحصرا نوشتن بسیار تاثیر پذیر بود.داریوش و سیاوش قمیشی،فریدون مشیری،سعدی،مولانا،جیپسی کینگ و هر دلام دولومی که به مذاقم خوش می آمد روی نوشتنم تاثیر می گذاشت.لحظه نوشتن کیف عالم را می بردم.جملات سرهم می شد.چفت می شد.حظ داشت. ولی فردایش واقعا از خواندن آن خزعبلات اندوهگین می شدم.سپیده نقش مهمی در نویسنده شدنم داشت.هر روز و هر شب می نوشتم و فکر می کردم و می ساختم و وبلاگش را چک می کردم.اگر پست جدیدی می گذاشت نوبت من بود انگار و رام نشدنی و با وسواس کلمات را تسبیح می کردم و دایره وار روی صفحه وبلاگم می گذاشتم.اسم وبلاگم قصه های عامه پسند با رنگ پس زمینه قهوه و سبز بدرنگی که یک خودنویس با چند قطره جوهر مرکب گوشه صفحه دیده می شد.به قول انجمن شعریا طبعم روان شده بود برای نوشتن.اما با این سطح از تاثیرپذیری ناامید بودم.همینک هم هستم نه به اندازه قبل.چون اهواز که قبول شدم دیگر هر آهنگی گوش نمی دادم عموما.بعضی شاعرها دیگر اسطوره ای نبودن و قداست ساختگی بعضی شعر ها را با تاید شستم.تغییرات نرم را بیشتر از کوفتن و ساختن دوست دارم.اهواز به خودی خود حرف تازه ای نداشت تازه گرم بود و رفتارهای نامتمدن گونه ای در گوشه گوشه شهر دیده می شد.مثلا هر شب از اتاق خوابگاه صدای تیرهوایی می شنیدیم که برای خوشی و ناخوشی در می کردند.زیاد هم می شد که بخت برگشته ای در جایی خفتش کنند و با چاقو گوشی و کیف پولش را بستانند.خوزستان قطب کشاورزی مملکتمان است که از دل خاکش بهترین میوه ها سربر می آورند.معدن نفت و گاز کشور است که پاشنه اقتصاد کشور روی همین استان می چرخد.خوزستان با رودها و سدهایش نصف کشور را برق می دهد.خوزستان ترمه است که بید به جانش افتاده است.آن جا حضور چامه در کنار ما زندگی مرا به پیش و پس جدا کرد.می خواستم چون فروغ یا شکسپیر به طبیعت نگاه کنم و آوازی تازه در دورنمای شهر سر دهم اما آوازه خوان نبودم.بیشترین تاثیر را از او گرفتم چنان که هنوز خودم را مدیون کسی می دانم که اندیشیده است.انسان کلمه ای است که فهمیدنش زحمت می خواهد.مخصوصا حالا که در بین هزار سرگرمی غرقیم و زیاد لایک می کنیم.همه ما مثل دومینو هستیم تنها تلگنری کافی ست تا سلسله وار کاری را انجام دهیم ، بدون آنکه لحظه ای مقاومت کنیم و بر وفق مراد دیگران وا ندهیم.دو شب گذشته خواب دیدم که خوشحالم.خندان که ابر جوانه نور زده است تا غوره سبز را شیرین کند.دست انداختم تا طلیعه نور را بگیرم و بخورم اما سراب بود.
  • Behnam