تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

چمران سنگ قبرش را با مشت می شکافد و از آن دخمه تاریک بیرون می پرد.لباس هایش را می تکاند،شیشه های عینکش را پاک می کند و بر چشمانش می زند،خاک های درون پوتینش را روی زمین خالی می کند،دستی بر سر طاسش می کشد و کلاهش را بر سر می گذارد.فتحی دیگر در راه است.چمران سوار بر موتورسیکلت خاکیش اهواز را چرخ می زند.می اندازد توی پاداد شهر.می اندازد توی زند.می اندازد توی پل پنجم.می اندازد توی گلستان. با 130تا سرعت ویراژ می دهد.بی هوا می آید توی دانشگاه.برای نگهبان ها دست تکان می دهد.کارت پایان خدمتش را نشان می دهد.می آید داخل.از وسط نخلستان رد می شود.از کنار هلن رد می شود.از کنار نمازگزاران مسجد علوم رد می شود.از کنار ایستگاه اتوبوس رد می شود.از کنار چمن زنها رد می شود.از کنار دختران کیف به دوش رد می شود.از کنار پارکینگ رد می شود.کنار نیمکت زرد بدرنگی موتورش را پارک می کند.به طرف مهندسی می آید.لبخند می زند.با بچه ها دست می دهد . سر طاس نگهبان قد کوتاه مهندسی را ماچ می کند.کیف گم شده همیشگی را تحویل انتظامات می دهد.اول از همه در اتاق های بسیج و انجمن اسلامی را گِل می گیرد.کارش که تمام شد قلنج گردنش را می گیرد.نماز خانه می رود و دو رکعت نماز می خواند.آسانسور برایش کوچک است.جایش نمی شود.از پله ها بالامی آید.با سه پرش خودش را به طبقه2 می رساند و کلاس202 را پیدا می کند.کنارم می نشیند.به ساعت مچی دستم نگاه می کند. با هم خمیازه می کشیم.افسوس می خورد.برای من افسوس می خورد.برای سوالهای کشککی  دخترها افسوس می خورد.برای عدم اخلاق مداری استاد افسوس می خورد.برای بی صداییمان افسوس می خورد.برای خودش افسوس می خورد که نامش را کوبیده اند روی سر در این دانشگاه.به او می گویم بی خیال باشد.برود زیتون.برود سنگر.برود کیانپارس.برود عشق و حال.برود کس چرخ.جواب نمی دهد.باز به ساعت مچی دستم نگاه می کند.پنجره کلاس را باز می کند.نور و نفس به کلاس می آورد.کماندو وار پرشی چریکی می کند روی کُنار.می آید پایین.دو سه تایی کُنار دهانش می گذارد.شیرینیش را حس می کند.هسته هایش را تف می کند.جک موتور را بالا می زند.راه می افتد که برود.می رود.شاید می رود که با یک خودکار برگردد و چیزی بنویسد.شاید می رود که صد کیلو دینامیت بیاورد و دانشکده مهندسی را بفرستد روی هوا.شاید می رود تا با کلت کمریش برگردد و قضیه را خودمانی حل کند.شاید می رود تا بزرگوارانه در طرح یک نخل از خوزستان پاسداری کند.شاید می رود که برای همیشه برود.شاید می رود که نرفته باشد.

  • Behnam
ارتشی ها تفنگ هاشان را با دو دست بالا بردند.زن ها از تراس های آپارتمان گل پرتاب می کنند و بچه ها سوت می زنند و خوشحال هستند.جنگ جهانی دوم خاتمه پیدا کرده است.Game Overقرمز رنگ بزرگی روی پوستر پایان جنگ جهانی دوم کجکی نوسته شده ...
مدادهایم را تراشیده ام و خزان های کوچکم را کادوپیچ کرده ام.لباس های اتو کشیده ام را به تن می کنم و به آینه نگاه می کنم.شق و رق می ایستم.شق و رق می روم.ما در تصادف چهارراه همیشه، همدیگر را یافتیم.در اضطراب های پاییزی تنها من و تو زود به مدرسه می رسیدیم.درس می خواندیم درس می شنیدیم.می نویشتیم.خط می زدیم.پاک می کردیم.ما با بوی کاغذهای کاهی بزرگ شدیم . کفش هایمان را عوض کردیم.جوراب های ضخیم به پا کردیم.عینک زدیم.شق و رق ایستادیم.شق و رق راه رفتیم.حالا به تو می گویند بانو .بانوی مهر با چشمانی آبنوسی و صدایی به گرمی تابستان و با چادری سیاه که یونیفرمهای کودکی را فراموش کرده است.من اما هنوز پسربچه ای هستم که فقط صدایش بم شده است.شب ها خواب فرفره آبی می بیند.خواب کودکیت را می بیند و با همین چیز ها شادمان است.هنوز پاییز را تمام نکرده است.پاییز به دنیا آمده است و پاییز را دوست دارد.انگار دلش می خواهد برای همیشه در پاییز بماند.کوچک بماند.
  • Behnam