تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

صحنه ۱:
مانعی مستطیلی شکل که پشت آن دو نفر با هم صحبت می کنند.بینندگان فقط حالت ابروها و چین و چروک پیشانی و موهای سر ان ها را می بینند.مانع مستطیلی شکل از دیده شدن چشم ها جلوگیری می کند.

صحنه۲:
از پشت پنجره ای با میله های عمودی آن طرف پنجره پسری با لباسی راه راهِ افقی نیمه ای از سرش و بدنش تنها مشخص است.

صحنه۳:
همه جا را مه گرفته است.ما از وسط نخلستان داریم رد می شویم.یک نفر از ما می گوید:بایستید."آیا ما واقعا بیداریم؟"

صحنه۴:
دو نفر در سلف غذاخوری دانشگاه روبه روی هم نشسته اند.زاویه دوربین از نگاه یکی از آنهاست.لحظه ای او به دوستش نگاه می کند.همه دانشجویان-پشت سر او- غذا می خورند.می خندند و با هم حرف می زنند.اما "دوست" فقط به گوشه ای نگاه می کند و هیچ نمی گوید و هیچ نمی خندد و هیچ نمی خورد.

  • Behnam
من خواستار چیزی هستم که خودم هم نمی دانم آن چیست.یک چیزی ست در گلویم که گیر افتاده است.من خواستار چیزی هستم که سکون مطلق را به من هدیه کند.چهار سال فیزیک دبیرستان و دو ترم فیزیک دانشگاه و هر آن چه که خوانده ام در این زمینه همه از حرکت حرف زده اند.علم سکون مطلق کجاست.همین که من پای این درخت کاج بنشینم و رهگذری هم نشین من شود با این حضور و هدف که فقط بیاید و بنشیند.نیست.هیچ کجا وجود ندارد.لحظه ای "فقط" نقطه عطف ماست.تو باید بروی.من باید بروم.
امروز میلاد من بود.(همین یک جمله هم زیاده !)
فرصتی تپنده ام
در فاصله
میلاد
و
مرگ
تا معجزه را
امکان عشوه بر دوام ماند.

  • Behnam